اتاق تنهايي من فقط يک در داشت که هميشه بسته بود...
من بودم و تنهايي و ترس. ترس از کسي که در را بشکند....
دل من ضعيف بود. ياراي مقابله نداشت. مي ترسيد............
مي ترسيد روزي کسي از راه برسد و چيني نازک تنهايي اش
را بشکند بشکند بشکند. و اب ها بريزند . گل آلود شوندسياه..